سفرنامه به بهشت گمشده – تنگ بستانک
پنجشنبه شب، اول خرداد، وقتی آسمان یزد آرام و پرستاره بود، با کولهای سبک اما دلی پرشور، سوار اتوبوس اسکانیا شدیم. میدان امام علی، شروعی شد برای فرار از روزمرگی، برای رفتن به جایی که میگویند بهشتیست پنهان در دل کوههای فارس – تنگ بستانک.
صدای آرام راننده که مسیر را اعلام میکرد، با شوخیهای دوستانهی همسفران قاطی شده بود. گروهی شاد، پرانرژی، با چهرههایی خندان و مشتاق.
راهنمای خوشبرخورد تور، برنامهی فردا را توضیح داد و ما، آرامآرام در دل شب راهی شدیم. صبح زود، نسیم خنک کوهستانی صورتمان را نوازش داد. هوا پاک بود، دلانگیز و سرشار از زندگی. صبحانه سلف سرویس در دل طبیعت، با صدای شرشر آب رودخانه و بوی درختهای بلوط و بادام وحشی، لذتی وصفناشدنی داشت. انگار هر لقمهاش مزهی آرامش میداد. قدمزنان وارد جنگل شدیم. مسیر پیچدرپیچ بود، با سایهسار درختان که خورشید را بازیگوشانه از لای برگها عبور میداد. صدای آب، همنوا با خندههای ما، موسیقی سفرمان بود.
بازیهای گروهی، شادی را در دل طبیعت جاری کرد. از مافیا تا پانتومیم، از مسابقه تا جیغهای شوق هنگام رسیدن به رودخانهی سرد و زلال. نهار در فضای باز، با صدای پرندگان و چشمهای خروشان در چند قدمی، مزهی دیگری داشت. چشمانداز کوهها، رقص برگها، و آن حس بیوزنی در دل طبیعت، چیزی نبود که بتوان در قاب عکسها ثبت کرد؛ فقط باید با جان حسش میکردی.
ساعتها گذشت، اما دلمان نرفت برگردیم. طبیعت تنگ بستانک جادوییست که آدم را جایی بین زمین و آسمان نگه میدارد. عصر که شد، با دلی پر از خاطره و گوشهایی پر از خنده، سوار اتوبوس شدیم. در راه برگشت، بیشترمان خواب بودیم، اما لبخندها هنوز روی صورتمان جا خوش کرده بودند. حوالی نیمهشب جمعه، به یزد برگشتیم. به شهری که دیگر برایمان آشنا و تکراری نبود. چون حالا در دلمان یک بهشت گمشده داشتیم؛ تکهای از طبیعت که روحمان را شست و دلمان را تازه کرد.